true
true
true
* پریماه قلیزاده خیلی آهسته و آرام از پلههای پارک پایین آمد،اندامش لاغر و خشکیده و چهرهاش رنگ پریده بود، با وجود سن کمی که داشت ولی چین و چروکها خیلی زود صورت جوانش را احاطه کرده و سنش را پیر نشان میداد. کارتون رنگ و رو رفتهی خاک آلود را که گوشهای از پارک […]
true
* پریماه قلیزاده
خیلی آهسته و آرام از پلههای پارک پایین آمد،اندامش لاغر و خشکیده و چهرهاش رنگ پریده بود، با وجود سن کمی که داشت ولی چین و چروکها خیلی زود صورت جوانش را احاطه کرده و سنش را پیر نشان میداد.
کارتون رنگ و رو رفتهی خاک آلود را که گوشهای از پارک افتاده بود برداشت و آرام آرام رفت و گوشهای از پارک چمباتمه زد.
مرد کارتون خواب نگاهش را به انبوه جمعیتی دوخت که نگاه همه را نسبت به خود خشن و نگاهی پر از سوءظن احساس میکرد.
همه افراد خانواده دور هم نشسته و در سکوت مشغول خوردن غذا بودند،حسرتی رخوت بار سراپایش را گرفت،با این تفاصیل،آه سردی کشید.
در همان آه پر از درد و اندوه میشد فهمید که چقدر از خصلت آدم رنجیده است.
آنچنان غم و غصه در چشمان بیفروغش به چشم می خورد که دل هر آدمی را به لرزه میانداخت.
چقدر از این پارک و از این چشم انداز خاطره داشت!
امروز با به یاد آوردن خاطراتی از گذشته درماندگی و ناتوانی را با تمام وجود احساس میکرد.
هوا بینهایت گرم بود، آفتاب با شدت نیزههای داغش را بر جسم و جانش میپاشید،انگار پرتوهای خورشید نیز با او خشن بودند،گرما او را به چشم آورد.کارتون را برداشت روی سرش گرفت و زیر سایهی آن پناه گرفت. چهرهی بههم ریخته و اندوهگینش نشان میداد که از اعتیاد،از این زندگی کارتون خوابی بی آنکه هدفی یا مقصدی در پیش رویش باشد و خانواده و شغل و اعتبارش را آنقدر آسان از او گرفته و زندگیاش را نیست و نابود کرده پشیمان است.
زیر سایهی کارتون نشسته و جمعیت را نگاه می کرد.یک باره چیز خاصی توجهش را جلب کرد.
یک خانوادهی سه نفره که پدر و پسر با هم سرگرم بازی و شوخی بودند. این صمیمیت و سر به سر گذاشتنها را دوست داشت و او را به یاد کلی خاطرات میانداخت.
سپری کردن یک روز تعطیلی با همسر و خانواده برای صرف غذایی گرم حسرت چند ساله را در دلش تازه میکرد. مثل اینکه این منظره روی او تاثیر گذاشته باشد،شاید در دل با خود میگوید دیگر از پرسه زدن تو کوچه پس کوچههای شهر و روز را به شب،شب را از ترس به صبح رساندن، التماسهای پر از غم،ترحمهای حسرتبار،دست و پنجه نرم کردن مدام با مرگ،گرسنگی، تحقیر شدن،کارتون خوابی و بیخانمانی… بس است،جا و مکانی ثابت ندارم، اما بی سرپناه و بی خانواده که نیستم،برمیگردم،شاید باز خانوادهام چشم انتظار برگشتنم باشند.
در این لحظه مرد چهار شانهی بلند قامتی که گویی بزرگی خود را به رخش میکشید بشقابی از ته ماندهی غذایشان را جلویش گذاشت و با لحن تحقیر آمیز گفت: اگر سیری بذار برای سگهای ولگرد پارک،هرچند بعید می دانم که سیر باشی،اگر هم خوردی بشقاب و قاشق مال خودت.
این ابراز ترحم پر از خشم برایش پریشان کننده بود،منگ مانده بود میدانست اگر واکنش بروز دهد باید آن روز را گرسنه بماند و شاید از سطل آشغال غذایش را تهیه کند.
چون پول و پلهای در بساط نداشت، درمانده و غرورش جریحهدار شده بود.شرمندگیش در آن لحظه بیشتر از وقتی بود که با این سر و وضع با این حال به خانه پیش خانوادهاش برگردد.همه را در پس چشمان مات و خمار مرد کارتون خواب میشد دید، تهماندهی غذایشان را خورد تا فقط شاید زنده بماند.
سپس در حالی که سعی می کرد خودش را از حالت خماری بیرون بیاورد، کارتون را برداشت و از آنجا دور شد. دور،دور، شاید باز در دل میگوید سهم من از این دنیا فقط یک کارتون است و کفشهای کهنهام برای زیر سر گذاشتن.
همین رفتارهای شما باعث میشود امثال من از فرصتهایشان برای یک تولد دوباره احتزار کنند.چندین بار ترک کردهام ولی چندین بار از طرف شما و خانوادهام تحقیر شدهام،من از حمایت شما محرومم.کاش مهربانی بود و حمایتم می کردید،کاش…ولی نه،باز یکی هست که مرا بپاد…
خدا،خدا…رحم،رحم…
راه نجاتی…چارهای…خدا…خدا…
نمیدانست بیاختیار صدایش بلند شده و این افکار و حرفها را با صدای بلند میگوید!
ناگهان کودکی از پشت سرش داد کشید:
“از تو حرکت،از خدا برکت!!”
true
true
true
شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید
- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد